گروه ادبی بداهه

کلیه حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه ادبی بداهه است.

استفاده از اشعار وبلاگ بدون ذکر منبع شرعاً حرام و قانوناً جرم می باشد.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
گروه ادبی بداهه ... صفحه ما در اینستاگرام 0bedahe0 ... برای دریافت برنامه جلسات شعر، کلمه بداهه را به 50002460650 ارسال نمایید

افتاده کسی وقت سحر گوشه ی دیوار

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۱۹ ب.ظ

افتاده کسی وقت سحر گوشه ی دیوار
چسبانده سر و گوش به هر گوشه ی دیوار
آینده ندیده است مگر گوشه ی دیوار
بی کس شده و گشته جگر گوشه ی دیوار

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است
احوال دل مضطرب و مست چنین است
بالا بروی یا که شوی پست چنین است
پایان ره رفته به بن بست چنین است

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

حیران شده ام در عجب از سطل زباله
پیدا کند او نان شب از سطل زباله
حال دل او را طلب از سطل زباله
افتاده محبت عقب از سطل زباله

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

مجموع همه دار و ندارش شده حسرت
صبحانه و هم شام و نهارش شده حسرت
بغضی به گلو بسته و کارش شده حسرت
استاد به عشق است و نگارش شده حسرت

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

مردم ز کنارش همه سرگرم عبورند
خیره نگهش کرده به حالات غرورند
نابودی او دیده و انگار که کورند
این شهر عجب بر غم هم نوع صبورند

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

روزی که خودش "خسروشیرین دهنان" بود
از کوه دلش کبر و غروری فوران بود
ای کاش به امروز خودش هم نگران بود
چشمش به کجا از پی دست دگران بود

آرام قدم می زنی انگار نه انگار ...

افتاد دوباره گذرت بر سر راهش
دیدی که به دستان تو خیره ست نگاهش
می خواست که یک شب بشوی پشت و پناهش
با خنده کمی کم کنی از غصه و آهش

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

با طعنه گذشتی ز کنارش ، تو به هر بار
گویا که شده بر تو و بر جامعه سربار
یا اینکه تو شاه هستی و او خادم دربار
نشنیده ای از دل کشد او اه شرر بار

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...


او در پی روزی ست چه مردانه، ولی تو ...
دنبال غذایی ست فقیرانه ، ولی تو ...

محتاج نگاهی ست کریمانه ، ولی تو ...
تا که نرود دست تهی خانه ، ولی تو ...


آرام قدم می زنی انگار نه انگار ...


انگار کسی منتظر دیدن او نیست
جز پیرهن سرد هوا بر تن او نیست
صد پشت غریبه اند و هم میهن او نیست
برگردن او نیست که بر گردن او نیست

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

رنجور و پر از چین و چروک است صدایش
شرم از زن و فرزند بیانداخت ز پایش
یعنی نکند کرده خداوند رهایش
می رفت "شبان" وار به قربان خدایش

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

کوهی شده روی دلم انگار تلمبار
چشمم خجل از دیدن این صحنه غمبار
قلبم بزند بر سر این عقل بسی جار
فرموده به ما دخت نبی: "جار ثم الدار"

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • ۹۲/۱۱/۱۵
  • گروه ادبی بداهه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی