تا به سر از سر زین روی زمین افتادم
تا به سر از سر زین روی زمین افتادم
گشت بر پا ز شعف هلهله ی جلادم
چشم پر خون من خسته تو را می جوید
تا به لطف و مدد خویش کنی دلشادم
جانب نعش من ای دوست نظر کن که خمید
زیر بار غم گلها قد چون شمشادم
افتخارم بود این بس ، که پسر خواند مرا
تا که بر دامن زهرا سر خود بنهادم
گر چه در اوج عطش رفته ام از دست ولی
کی رود تشنگی اصغر تو از یادم؟
تا که جان در بدنم هست مبر در خیمه
چون به اطفال تو من وعده ی آبی دادم
دست از دامن مهر تو رها ننمودم
بوده تا نوکریت دولت مادر زادم
بر سر پا نتوانم بنشینم ای وای
من که افتاده چنین از ستم صیادم
قوتم نیست تو را رسم ادب جا آرم
حال بی دستی من بین و برس فریادم
غیر عشقت نبود روز و شبم قصه ی دل
((چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم))
شرمسارم که به کامت نرسید آب فرات
ای فدای لب تو جان من و اولادم
برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید
- ۹۳/۰۴/۲۹