دل بیچاره می ترسد بگیرد دست دلبر را
دل بیچاره می ترسد بگیرد دست دلبر را
دلش با اوست یا می خواهد آن دلبند دیگر را
بسیجی وار می بازد میان عشق بازی جان
ولیکن باز خواهد کرد بهرعشق معبر را
ولی گاهی ندارد چاره چون ایران و آرژانتین
فقط شاید بیابد صفحه ی فیسبوک داور را
شده سرگشته بین نسل های سوخته،آخر نمی داند
برنزاژ است یا خورشید سوزانده تن و سر را
تمام نقدهای سینما را خوانده اما باز
نمی خواهد بفهمد کام تلخ شام آخر را
دلش را بسته بر زلف نگاری که نمی داند
تفاوت های بسیار است مرغ عشق و کفتر را
چو یوسف مانده درمانده میان عشق و نامردی
چگونه حل کند در خود غم گرگ و برادر را
گمانم تازه فهمیدم چرا ماران نمی خوردند
سر بی مغز این ضحاک بی درد ستمگر را
دلی که فارغ از عشق است شیرینی نمی داند
و ماران هم نمی خواهند این جانسوز اخگر را
دلش با دیگری دستش به دستان نگارش بود
خیانت پیشه ای کز یاد برده عهد و باور را
مسلمان زاده ای بود و نمی دانست این کردار
نه تنها نا مسلمانی است حیران کرده کافر را
چه خوب و بد بدون عشق ممکن نیست دنیایم
و من تا زنده باشم دوست دارم این پیمبر را
از این غم آنچنان بیگانه گشتم من از این دنیا
به چشمم دیده ام هر روز من صحرای محشر را
بدنبال تو پابرجا چونان پرگار می گردم
چو طفلی که نمی داند کجا گم کرده مادر را
برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید
- ۹۳/۰۴/۰۷