به روی نیزه نشستی به سان قرص قمر
به روی نیزه نشستی به سان قرص قمر
"زمین که لطف ندارد، از آسمان چه خبر"
تویی که زینت دوشی نبی اعظم را
تویی که جان و عزیزی به حضرت کوثر
چگونه شد که به خاک زمین کرب و بلا
فتاده ای تک و تنها بدون یک یاور
در این مسیر سراسر سکوت بود و سکوت
هزار حرف نگفته هزار رخم جگر
تمام زجر سفر سهل بود و قابل درک
بجز فتادنِ از نیزهء سرِ اصغر
تمام دشت شده پر ز عطر سیب تنت
تمام ریگ بیابان گرفته از تو اثر
هنوز میشود از چوب خیزران فهمید
که دشمنت چقدَر کینه دارد از حیدر
به زیر نیزه و شمشیر دشمنان آقا
چرا صدا زده ای از صمیم دل؛ مادر
برای کشتنت آخر چه نقشه ای دارند
فتاده کار گلویت به دست یک خنجر
وضربه ای زد و میخواست تا که سر ببرد
نشد... دوباره زد و باز ضربه ای دیگر
و بس که ضربه زده بر سر تو آن ملعون
نفس نمانده برایت... نفس بزن آخر...
به ضربهء دوازده رسیده شمر لعین
و زینب است که در این میان شده مضطر
درست مثل مدینه که پیش چشم پدر
رسید شعله ی اتش به چادر مادر
بریده راس تو را شمر و می دهد به سنان
و روی تل به نظاره نشسته یک خواهر
تنور پیر زنی خاستگاه طوفان شد
بعید نیست که خولی به پا کند محشر
مگر به پای تو دستش نمی رسد زینب
چرا گرفته سر ذوالجناح را در بر
کنار گودی مقتل نشسته مادر تو
نشسته منتظر یک مسافر دیگر
به پیش مادرتان سربلند میگردد
هر آنکه دیده کند در رسای این غم تر
و شیعه زنده به تو تا قیام یوم الدین
و اتش تو نمیرد به زیر خاکستر
کجا روم که نباشی شما بگو ارباب
منم و مملکت عشقتان و "این مفر"؟
اگر چه بال و پرم سوخت در غمت اقا
به روز حشر ندارم از این متاع بهتر
گرفت شعله ای آنسان که بال پر ها سوخت
به روی نیزه نشستی به سان قرص قمر
برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.
- ۹۲/۰۷/۲۲
ویرایشش کنید!
سلام
والسلام