نه فدایی نه یار می خواهم، نه سپاهی سوار می خواهم
نه فدایی نه یار می خواهم، نه سپاهی سوار می خواهم
حمله کرده است لشکر چشمش، کوره راه فرار می خواهم
من فراری ز کارزار و سپاه،زخمی از تیرهای ناز نگاه
بار الها برس به فریادم، اندکی من قرار می خواهم
هدف تیر چشم تو این دل، زلف تو کرده کار من مشکل
آخرش من شوم به تو مغلوب، همچو تو تک سوار می خواهم
لاجرم میزنی بزن خوب است، تیرهایت برام مطلوب است
من از این هستی بدون نگار، مستی و احتضار می خواهم
مستم از نقش خنده بر لب تو ، عاشق گیسوان چون شب تو
گشته حالم وخیم رحمی کن،من تو را ای نگار می خواهم
وه که زیباست آن شکر خندت، خنده ها و نگاه چون قندت
من دگر قالبم تهی گشته، از تو حسن القرار می خواهم
نا که دیدم رخ چو مهتابت،دل خرامان بگشت و بی تابت
گر به دنبال دلبری باشم، مهوشی با وقار می خواهم
تا که یوسف شوم زلیخایی، گر که مجنون منم تو لیلایی
همچو فرهاد کوهکن گشتم، یار شیرین تبار می خواهم
ترسم این شعر شر شود آخر، و به عالم سمر شود آخر
قافیه بوی خون دهد انگار، ذبح شرعی ز یار می خواهم
زده بندی به دل هوا و هوس، بار بر شانه، میله های قفس
من جنون برده عقل و هوشم را، یار بی بند و بار می خواهم
دست از خجالتت بردار ، سر به آغوش و شانه ام بگذار
مست از باده ی جنونم کن ، من تو را میگسار می خواهم
راه میخانه سوی خانه توست، مستی ام از خم شبانه توست
من خمار و خراب و خمّارم، باده ی بی شمار می خواهم
گر که باده ز دست تو نوشم، می رود از سرم دگر هوشم
از می و آن نگاه تو سوزم، آتشی پر شرار می خواهم
آخر ای جنگجو دمی هم "ایست"، گفتمانی کنیم هم بد نیست
بهر صحبت کمی کنار رویم، از تو بوس و کنار می خواهم
برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.
- ۹۲/۰۶/۲۶