یک کافه و یک پنجره ی رو به خیابان
جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۸ ب.ظ
یک کافه و یک پنجره ی رو به خیابان
یک بغض فرو خورده ی سرگشته و حیران
یک میز..دوتا چای..و باران که مداوم
من ..تو..متقابل..چه ناگفته..چه ویران
تو مثل همیشه به من احساس ندادی
باید بگذارم سر از اینجا به بیابان
از خرمن موهای تو سرسبز مزارع
از دامن گل دار تو روییده گلستان
باران چه پر از درد به این پنجره می خورد
ای وای از این گریه از این بارش باران
تنهایی من.. کافه و یک قصه ی تازه
شب گریه و بی تابی و بیداری و حرمان
انگیزه ی تلخی ست که از قهوه بخواهی
ترسیم کند فال کسی را ته فنجان
برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید
- ۹۳/۰۵/۱۷