گروه ادبی بداهه

کلیه حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه ادبی بداهه است.

استفاده از اشعار وبلاگ بدون ذکر منبع شرعاً حرام و قانوناً جرم می باشد.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
گروه ادبی بداهه ... صفحه ما در اینستاگرام 0bedahe0 ... برای دریافت برنامه جلسات شعر، کلمه بداهه را به 50002460650 ارسال نمایید

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

زلفت گره به شانه نبسته ، دلت چطور؟
پاهایت عاقبت شده خسته ، دلت چطور؟
چشمت به داغ کوچه نشسته ، دلت چطور؟
دستت شکست، سینه شکسته ، دلت چطور؟

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست

وقتی صدای وا اسفا می خورد به در
بن مایه ی حدیث کساء می خورد به در
این آتش فریب و جفا می خورد به در
وقتی لگد ز کین شما می خورد به در

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست

داغت که با سکوت سبک تر نمی شود
اصلا مصیبتی غم مادر نمیشود
بانوی من ! نرو طرف در ، نمیشود ؟
حرفی بزن جواب که با سر نمیشود

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست

دارد ز غم رسول خدا آه میکشد
این غم یل تو را به سر چاه میکشد
دست غریبه پنجه چو بر ماه میکشد
یا تازیانه بر رخ تو راه میکشد

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست

تاپشت درب خانه دویدی برای چه؟
ای سرو استوار خمیدی برای چه؟
دل از علی...نگو که بریدی...برای چه؟
پرده به روی ماه کشیدی برای چه؟

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست

پایان بده سیاهی آغاز کوچه را
اوجی بده تو نقطه پرواز کوچه را
دریاب قلب خسته سرباز کوچه را
بشکن سکوت را بگو راز کوچه را

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست

ای کشتی نجات که پهلو گرفته ای
آخر چرا ز همسر خود رو گرفته ای
دستی به خانه داری و جارو گرفته ای
دست دگر ز درد به بازو گرفته ای

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست

با تو چه کرده اند که صبحت سیاه شد
چشم تو تار دید وعالم تباه شد
سهم حسن ز کوچه همین ذکر آه شد
آنروز کوچه پر ز غریبی شاه شد

زهرا نرو که بی تو علی می رود ز دست
 




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

مرغ دل خود را سر بام تو نشاندیم
یعنی که فقط پای تو و عشق تو ماندیم


اوقات خوش آن بود که در صحن گوهرشاد
ما چند پیاله ز خُمت «جامعه» خواندیم

دل گشت خوش از ذکر ارادت به ائمه
جز مهر علی هر چه به دل بود، تکاندیم

" باقی همه بی حاصلی و بوالهوسی بود"
وقتی که به دور از حرم تو گذراندیم

ای شاه منم سائل بی چاره ی بی چیز
صد شکر به ایوان طلاییت کشاندیم

سرمست شد این دیده و سیراب شد از بس
در دور و بر صحن شما چشم چراندیم

ما را ز در خانه خود دور مسازید
ای شاه ببین حاجت خود را نستاندیم

دلها گره بر پنجره فولاد تو کردیم
اما خودمان روی سیاهیم و نماندیم




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

تازه یتیم بود و کنارش پدر نداشت
گویا شب غریبی زهرا سحر نداشت
در پشت درب خانه خدایا سپر نداشت
از ازدحام مردم و هیزم خبر نداشت

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

زهرا! حسن گذشته ز حد گریه می کند
از کوچه ها که می گذرد گریه می کند
نام تو را کسی ببرد گریه می کند
وقتی کسی به در بزند گریه می کند

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

انگار رفته تیغ بر این چشم تر، فرو
در منجلاب ظلم عدو تا کمر ، فرو
با یک اشاره رفته و با یک نظر، فرو
رفته به سینه تیزی این میخ در فرو

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

راز سکوت چیست؟ گمانم که... وایِ من
پشت نقاب کیست؟ گمانم که... وایِ من
حرفی نزن بایست گمانم که... وایِ من
این زخم میخ نیست گمانم که... وایِ من

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

آنجا به دست دشمنت آیا قلاف بود؟
پاسخ دهید، پاسخ زهرا قلاف بود؟
ای کاش درد فاطمه تنها قلاف بود
در هم اگر نبود، خدایا قلاف بود...

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

داغ علی و فاطمه سر بسته بود کاش
چشم حسن نه دست پدر بسته بود کاش
پای قضا و دست قدر بسته بود کاش
دیوار خیمه می زد و در بسته بود کاش

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

این کینه ها ز بدر ، ز خیبر رسوبی است
این ضربه ها که گاه شمالی،جنوبی است
می گفت ظالمانه عجب حس خوبی است
آتش بیاورید در خانه چوبی است

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

از بین برده جان تو را زخم میخ در
شیوایی بیان تو را زخم میخ در
شیرینی زبان تو را زخم میخ در
مجموعه توان تو را زخم میخ در

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

ای کاش حین گریه به پهلو نمی رسید
دست علی ز غصه به زانو نمی رسید
وقتی صدای فضه به بانو نمی رسید
این زخم کهنه بود به دارو نمی رسید

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

مادر شنیده ام ز پدر رو گرفته ای
قد قامتی به قامت ابرو گرفته ای
بی اختیار دست به پهلو گرفته ای
امشب دوباره غصه بازو گرفته ای؟

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

آتش به گوشه گوشه ی چادر دخیل بست
شاید علی دو دیده به یاد خلیل بست
هر کس که دل به عشق تو با هر دلیل بست
چون قطره بود و چشم به دریای نیل بست

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

آنش به درب خانه خدایا گرفته بود
مسمار در ز شعله در گداخته بود
دیگر نگویمت که چه آنجا گذشته بود
آن میخ در به پهلوی مادر شکسته بود

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

این کوچه پر شده ز حرامی خدای من
طوبا شکسته شد به لگد وای ،وای من
پیچیده در حوالی عرش این صدای من
تیره شده به ضرب لگد چشم های من

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

تنها صدای وا ابتا را حسن شنید
کی رفت پشت در ، بخدا هیچ کس ندید
پاشد دوان دوان طرف مادرش دوید
نالید مادرش: گل شش ماهه ام پرید

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

مادر ، کجا ؟ ، قلاف ، کجا ؟ ... خاک بر سرم
افتاده ...بین ...کوچه ..چرا ... خاک بر سرم
گریه ، سکوت ، بغض ، صدا ... خاک بر سرم
مسمار ، سینه، ضربه ، خدا ...خاک بر سرم

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

دانی چرا تو عصمت سادات را زدند؟
"مـــادر" که بوده عزت سادات را زدند؟
محسن ... تمام حسرت سادات را زدند
یک قسمت از سه قسمت سادات را زدند

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت

یاس بهشت .... پیکرش آتش گرفته بود
این پر شکست... آن پرش آتش گرفته بود
باور نکن که معجرش آتش گرفته بود....
مردی شکست... همسرش آتش گرفته بود

ای کاش در نبود و یا میخ در نداش

ای ساقه در برابر مشتی تبر مرو
ای حوصله! تو را به خداوند، سر مرو
پیش حسن بمان و از این پیش تر مرو
از این به بعد لطف کن ، پشت در مرو

ای کاش در نبود و یا میخ در نداشت





برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

سالها بعد زنى مانده که تنهایى هاش
پر شد از زمزمه هایى که خدایا اى کاش

سالها بعد زنى دلخوش یک پیرهن است
شده جبران نیازى که تمناى زن است

سالها بعد زنی حسرت یک سایه ی مرد
خورد اما گله ای از احد الناس نکرد

سالها بعد زنى چشم به راهست هنوز
غمش اندازه ى یک کوه فغانست هنوز

سالها بعد زنى راز دلش سر بسته
که شد اندازه ى یک قرن وجودش خسته

سالها بعد جوان نیست دگر، پیر شده
دلش از طعنه ی سهمیه چه دلگیر شده

سالها بعد زن و غصه ی فرزندی که
چشم امید به درگاه خداوندی که

و جوانیِ ز کف رفته نخواهد برگشت
اشک هر هفت شب هفته نخواهد برگشت

بغض میزد به سر و سینه ی او دایم چنگ
آن زمانی که فرستاد عزیزش را جنگ

همسرش رفت، زن از دلهره رنگش برگشت
نه خودش امد از این در نه تفنگش برگشت

دخترش را وسط مدرسه هو می کردند
حاصل زندگیش بود؛ درو می کردند

مادرش گفت پدر رفت که میهن نرود
نسل آینده این شهر به دشمن نرود

پدرت رفت که فرزند امامش باشد
پدرت رفت که این کوچه به نامش باشد؟

قاب عکس پدرت هست پدر یعنی نیست
معنی واژه ی مفقود الاثر ،یعنی نیست

این همه سال زنى بود صبور و تنها
منشش زینبی و ذکر لبش یا زهرا

استخوان ها و پلاک آمده اما بس نیست
حلقه اش از دل خاک آمده اما بس نیست

هر چه از درد بگوید به زبان کافى نیست
بهر تسکین دلش ,کل جهان کافى نیست

چند روزیست که هر شب به دلش مى افتد
شاید این بار به یارش گذرش مى افتد

چند روزیست که چشمش به جهان تاریک است
روز پایان فراقش به خدا نزدیک است




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

اگر چه آب و گلم شد سرشته از گلشان
هزار حاتم طایی همیشه سائلشان
رسیده شام غریبان و شمع محفلشان
نبود جز سرِ رفته به نی، مقابلشان

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

به گوش پاره مگر گوشواره می ماند؟
برای شاعر بی دل اشاره می ماند
رباب پشت سر گاهواره می ماند
و اشک می رود و مشک پاره می ماند

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

و خار دشت خودش را کمی کنار کشید
و خجلت از کف پای دو طفل زار کشید
و فکر کرد و سپس نقشه ی فرار کشید
و خار دشت چه از دست روزگار کشید

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

خدا کند که از آتش حذر کند دشمن
به داغ های شما دیده تر کند دشمن
خدا مخواه که شق القمر کند دشمن
به روی دختر حیدر نظر کند دشمن

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

شبیه خواب گذشته است و خواب نیست ولی
بگو که هیچ کسی بی حجاب نیست ولی
کنار نهر فرات اند و آب نیست ولی
رسید پشت خیام و رباب نیست ولی

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

تمام شهر به خواب است و دلبر ارباب
زبان به شکوه گشودست در بر ارباب
به دست شانه زده گیسوی سر ارباب
و شام کرب و بلا کرده دختر ارباب

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

سر بریده و خواهر؟ نگو ، خدا نکند
به پیش چشم یتیمان، سرش جدا نکند
خدا کند که عدو رو به خیمه ها نکند
که گر به خیمه رسد ذره ای حیا نکند

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

شب گذشته سپاهش علی ِ اکبر داشت
شب گذشته کنار خودش، برادر داشت
و دست بیعت هفتاد و دو دلاور داشت
شب گذشته حسینم به پیکرش سر داشت

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

رسید شمر ز ره ، زد به سیم آخر و زد
و ریخت زهر خودش را کشید خنجر و زد
حیا نکرد ز چشمان خیس مادر و زد
گرفت دست خودش را به روی حنجر و زد

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

خدا کند سری از پیکرش جدا نشود
و شیر خواره ای از مادرش جدا نشود
نگاه مادری از دخترش جدا نشود
و دل سپرده ای از دلبرش جدا نشود

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

غروب بود و سرت را ز تن جدا کردند
ز بس که روی تن تو برو بیا کردند
توان نمانده بگویم چه ها به ما کردند
تمام زندگی ام را به نیزه ها کردند

خدا کند که نفهمی چه رفته بر دل من

سه شعبه آمد و رفت و نشست بد جایی
گذاشت حرمله با تیر، دست، بدجایی
برای تشنه لبان سینه هست بدجایی
نشسته قاتل ملعون پست بد جایی

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

امیر تشنه و تنها دوازده ضربه
هزار ضربه و حالا دوازده ضربه
نه یک نه دو نه سه گویا دوازده ضربه
برید شمر سری با دوازده ضربه

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

ز داغ تشنگی ات شد کباب، آب فرات
ز شرمساری سقا شد آب، آب فرات
نگاه کن تو به حال رباب آب فرات
بخواب اصغر و دیگر نخواب آب فرات

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

دلش خوش است به قلب سپاه، آن هم که...
به نور این شب از غم سیاه، آن هم که......
به دل ربایی آن قرص ماه، آن هم که...
به دست های ابالفضل، آه، آن هم که...

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

چو زلف یار که آشفته ماند، در دل من
و داغ غنچه ی نشکفته ماند در دل من
شب سیاه تو هم خفته ماند در دل من
چقدر شکوه ی ناگفته ماند در دل من

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

ز غصه های تو بی تاب می شوم روزی
اسیر تشنگی آب می شوم روزی
فدای صاحب سرداب می شوم روزی
خراب روضه ی ارباب می شوم روزی

خدا کند که بفهمم چه رفته بر دلشان

و مشکِ خسته به خود افتخار می کرد و
و فکر تشنگی طفل یار می کرد و
و سیل اشک خودش را مهار می کرد و
و تیر"پهلوی" او را دچار می کرد و

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

و باز مادری از جنس آب، از باران
دلش برای حسینش کباب، از باران
و چشم های غمینش خراب از باران
و آرزوی وصالش بر آب، از باران

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

پــدر ؛ بـــرای بــزرگان هم این عطـــش سخت است؟
و یا سه ماهه، سه شعـبه، و حنـــجرش، سخت است؟
و هر سه ساله ی این شهر،‌ معجرش... سخت است؟
و یا ســـر پـــدری در بــرابــرش سخت است؟

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

نشسته شمر لعین روی سینه اش ،ای وای
چگونه می بُرد از بهر کینه اش ، ای وای
به تل بیامد و محشر به دیده اش، ای وای
چه کرد خواهر و این جان نیمه اش،ای وای

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان

چه رفته بر دلت این سالها ، ابا صالح
به پای عشق تو روحی فدا ، ابا صالح
تو را به جان رقیه بیا ، ابا صالح
رسیده لحظه ی ادرک اخی ، ابا صالح

خدا کند که نفهمم چه رفته بر دلشان




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

حال همه خوب است من اما نگرانم
دنبال زن و زندگی و کار دوانم

از غصه دلم پیر شده ، موی سپیدم
هر چند که خندان لب و خوش تیپ و جوانم

از بسکه عیالم در گوشم بزند نق
انگار که بر دوش کشم بار گرانم

این سو غم نان باشد و آن سو غم زندان
حرفی نتوان گفت که زخمیده زبانم

گر حرف حقیقت بزنم، لشکر نسوان
از دور دو صد تابه دهند باز نشانم

طرح سبد تابه گر اجرا بشود نیز
از هیچ نترسم که چنینم که چنانم

از موضع خود یک قدمم باز نگردیم
مَردیم نترسیم ز تابه ، به گمانم

" تا بوده همین بوده و تا هست همین هست"
گر بــاز عیـــالم بزند نــق ، همــانم

هر شب که سرم را روی بالش بگذارم
در حسرت یک حوریه از باغ جنانم



برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

از آن زمان که دیانت فدای مردم شد
دروغ مد شد و شهوت خدای مردم شد
مقام و ثروت و شهرت دعای مردم شد
و قبله گم شد و قبله , نمای مردم شد

یه هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

اگر که شیعه منم انتظار اگر این است
به روز حشر مرا کوله بار اگر این است
خوشم به روز زمستان بهار اگر این است
به روزگار بگو روزگار اگر این است

یه هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

نشسته در دل صحرا و خاک برسرمن
غریب مانده ای آقا و خاک بر سر من
که خاک بر سر دنیا و خاک بر سر من
دوباره گفته ام این را و خاک بر سر من

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

بگو به مردم این شهر مرده حرف مرا
به هر که دل به سیاهی سپرده حرف مرا
به آسمان و زمین فسرده حرف مرا
بگو دوباره شمرده شمرده حرف مرا

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

تمام حرف دل بغض آسمان این است
چرا به کام دلت طعم هجر شیرین است
و یا به شانه ما بار غصه سنگین است
به چشم دل نگری روزگار ننگین است

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

شدم اسیر تجمل شدم اسیر ربا
شدم اسیر ظواهر اسیر این دنیا
عبادتم شده اما فقط برای ریا
"صلاح کار کجا و من خراب کجا"

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

اگر که ارگ بمی باز هم فرو ریزی
اگر که بحر شوی عاقبت به جو ریزی
به جز شراب علی هر چه در سبو ریزی
نتیجه ایی ندهد غیر آبرو ریزی

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

اگر که کشته دلیل است خون به پا بکنیم
و گر که مرگ بود شرط جان فدا بکنیم
به راه آمدنت خون به دیده ها بکنیم
که تا مگر دمی این گفته جا به جا بکنیم

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

دویده در پی این رد پای تکراری
شنیده باز طنین صدای تکراری
دوباره عشق، همان ادعای تکراری
دلم پر است از این جمله های تکراری

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

هزار شکر که دل بی قرار نام شماست
سبوی هر شب ما جرعه ای ز جام شماست
به نام ما همه غمها اگر به کام شماست
و منتی است که این جان خسته رام شماست

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

اسیر خواب زمستانی ام بهاری نیست
قرار هست ولی قلب بی قراری نیست
هوای خودکشی ام هست چوب داری نیست
خلاصه بر چو منی هیچ اعتباری نیست

به هیچ وجه به آینده اعتمادی نیست

شبیه چوب گرفتار تیشه، بی خودی ام
کنار آینه دنبال شیشه ، بی خودی ام
ز ساقه نه ، به خدا من ز ریشه بی خودی ام
مرا ببخش مرا که همیشه بی خودی ام

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

دلم گرفته از این لاله زارِ بی مورد
هوا گرفته هوای بهارِ بی مورد
جنون بی ثمر آن نگارِ بی مورد
همیشه داشته ام انتظار بی مورد

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

به پاس آمدنت داغ دار می سوزم
شراب تازه بیاور، خمار می سوزم
گلی همیشه و مانند خار می سوزم
برای بنده که روزی سه بار می سوزم

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

زبان گرفته زمانِ بیانِ احساسم
بگو به عقل بیفتد به جانِ احساسم
درست نیست گمانم مکانِ احساسم
شنیده ام به خدا از زبانِ احساسم

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

شمیم پیرهنت از تبار شب بو هاست
کمان ابروی تو شاهکار ابروهاست
برس به داد دلم چون که عصر زالو هاست
بیا به معرکه وقت شکار آهو هاست

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

بیا که با پر نورت عوض کنی ما را
به کوچه های عبورت عوض کنی ما را
کنار قلب صبورت عوض کنی ما را
و با شمیم حضورت عوض کنی ما را

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

اسیرِ دربه دری گریه می کنم آقا
به حال من نظری گریه می کنم آقا
مرا بخر نخری گریه می کنم آقا
به کربلا نبری گریه می کنم آقا

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

برای دیدن تو چشم ماه آماده است
تمام ذوق و شعور نگاه آماده است
بزن به جاده بیا چون که راه آماده است
امیر عشق کجایی سپاه آماده است

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

گمان نکن که دمی بی قرار می آیم
که با نبودنت آقا کنار می آیم
فقط به عشق تو در کارزار می آیم
مرا تو رد نکن آخر به کار می آیم

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

برای دیدن رویت بهانه کرده دلم
و از فراغ و نبودت گلایه کرده دلم
و در حوالی کوی تو خانه کرده دلم
شکایتی که ز اهل زمانه کرده دلم

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست

هنوز سینه پر از ذکر روضه های « مگو»
هنوز کینه به دل ، یاد آتشی که عدو
دعای شیعه : « فرج» ، چشم شیعه بر ره ِ « او»
گلایه کم بکن ای دل ، خموش باش و نگو

به هیچ وجه به آینده اعتباری نیست!

به حق خوشه گندم همیشه می گویم
به جان جام و می و خم همیشه می گویم
اساس شعر که شد گم همیشه می گویم
از این به بعد به مردم همیشه می گویم

چو یار هست به آینده اعتباری هست




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

بسم الله الرحمن الرحیم


به حول قوه الهی و با کمک تعدادی از اعضای بداهه، روز جمعه دوم اسفندماه، اولین جلسه شعر بداهه برگزار شد. در ادامه گزارش مختصری از این جلسه ارائه شده است.

 

** ساعت حدود دو بعد از ظهر جلسه آغاز شد. شروع جلسه مزین به پخش کلیپی از سخنان مقام معظم رهبری در جمع شاعران، با موضوع شعر غزلی و بیان نکاتی چند در این زمینه بود. سپس با پخش میان برنامه، بخش ابتدایی جلسه شروع شد که بنا به اعلام قبلی، قرار بود شاعران با یکی از مصرع های « حال همه خوب است من اما نگرانم» یا « آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ » شعر بسرایند. نکته ای که در بین اشعار خوانده شده جلب توجه می کرد تنوع قالب و تنوع موضوعات بود. در بخش دوم، قرار بر بداهه سرایی شاعران بر وزن « مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن » بود که برای این کار، تنفسی جهت پذبرایی به مدت 15 دقیقه اعلام شد. در این فاصله، شاعران مشغول سرودن دو بیت، در قالب مثنوی شدند و هنگام بازگشت به سالن، ابیات سروده شده جمع آوری شد. قبل از شروع بخش سوم، دو شعر از اشعاری که در گروه و به صورت بداهه سرایی دسته جمعی شکل گرفته بود، خوانده شد. در بخش سوم با عنوان "خواندن اشعار با موضوع آزاد"، چند تن از شاعران، آثارشان را برای جمع قرائت کردند. این جلسه در ساعت پنج بعد از ظهر پایان یافت. **

 

  • گروه ادبی بداهه