«رندانه آخر ربودی جامی ز خمخانهی دل
خونین چو برگ شقایق، رنگین چو افسانهی دل»
از شوق دیدار معشوق جان را ز جسمت رهاندی
بیخود ز دنیا شدی و مجنون و دیوانه دل
طوفان اگر هم بیاید ،تو سرو بی انعطافی
ماندی تو بر عهد یاران ،پیمان مردانه دل
هنگامه ی عشقبازی، تا پای جان ماندی اما
قسمت نشد پر گشودن ، هیهات! پروانه ی دل
باشد سلامت سر تو، باید به میدان بمانی
جام جمی نو بنا کن، بر روی ویرانه ی دل
دارد دلت خوش نوایی از آنکه سازش شکسته
هستی تو ماهور ناب ساز غریبانه دل
هر لحظه تا پرگشودن بی تابی و بیقراری
گشتی تو بی تاب وصل آغوش جانانه دل
تو آرزویت شهادت در جنگ با ملحدان بود
تو مرد بستر نبودی چون عقل بیگانه دل
از بین ما جان پرستان رفتی به پیش حبیبت
با شور با عشق و عزت با حال مستانه دل
در تو خلاصه شهامت ای اسوه استقامت
آخر زدی عاشقانه ، ساغر ز پیمانه دل
در خاک خوابیدی اما دیدم خدا کوله ات را
برداشت از روی دوش ات انداخت بر شانه دل
یاد تو انگیزه من ، بهر خدایی شدن بود
پای شما قد کشیده , این طفل دردانه دل
مقصد اگر گم نمی شد ما باغ موزه نبودیم
یا جبهه ها خاک صحنه یا سینما خانه دل
رفتی ز دنیای فانی سوی امیر شهیدان
«خونین چو برگ شقایق، رنگین چو افسانهی دل»
برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.
- ۰ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۴۹