دیگر گذشت آب از سرم، زاری ندارد!
دل برده اما قصد دلداری ندارد
بود و نبودم بندِ"جانم" گفتنِ" او"ست
بود و نبودم فرق انگاری ندارد
حق با تو است این قلب اسقاطی من را
رد کن که این کهنه دلم " آری" ندارد
پلکش به هم می خورد خوابش هم دروغی است
این خواب قطعا حال بیداری ندارد
با یک نگاه سرد جانم را گرفتی
آری برایت کشتنم کاری ندارذ
هرچند دلگیرم از این زخمی که خوردم
سر تا به پا گل بوده و خاری ندارد
بی من خوش است، این درد تلخ و ناامیدیست
این شعر استفهام انکاری ندارد
از من مترس ای آهوی در ناز خفته
این گرگ بی دندان که آزاری ندارد
از من تو را آخر گرفت؟ آری، خدایا
قلبم چرا حس گرفتاری نداری
دیشب دعا کردم به خاک غم نشیند
هر کس که با یارم سر یاری ندارد
هر شب غم تنهایی ام یک درد تازه است
تکرار اندوهی که تکراری ندارد
همچون نگاه طفل تنها بر عروسک
می خواهدش هر چند اصراری ندارد
گم میکند راه بیابان را نباشی
این قافله جز تو که سالاری ندارد
ای کاش در چاهی که افتادم بمیرم
اینجا که یوسف هم خریداری ندارد
برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید
- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۲