گروه ادبی بداهه

کلیه حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه ادبی بداهه است.

استفاده از اشعار وبلاگ بدون ذکر منبع شرعاً حرام و قانوناً جرم می باشد.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
گروه ادبی بداهه ... صفحه ما در اینستاگرام 0bedahe0 ... برای دریافت برنامه جلسات شعر، کلمه بداهه را به 50002460650 ارسال نمایید

۷۱ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

خدا کند که نگردد کسی خدای کسی
من اشتباه گرفتم تو را به جای کسی ..

و روی صندلی ِ ایستگاه زندگی ام
نگه نداشته ام جز تو جا برای کسی

من اعتماد نکردم به چشم های خودم
و اعتماد ندارم به چشم های کسی

هنوز منتظرم تا ز راه برگردی
هنوز مانده به راه تو رد پای کسی

درین هوای زمستان ، ترک زده قلبم
اثر نکرده به رویش بجز تو ، هایِ کسی

کجا نوشته تو سهم منی، برای منی
اگر نوشته، بدان بوده از خطای کسی

خدا کند نرسد آن زمان که بند دلت
گره خورد به دل و گوشه ی قبای کسی

همیشه گندم و حوا؟ گناه آدم نیست؟
که در حضور تو شد مست و مبتلای کسی

قـــطــار پشت قطـار و نـفـر نـفـر آدم
میان این همه دلبسته بر لقای کسی

شدم چو سوزنِ پرگارِ بسته ای اما
امید بسته ام اینجا به ابتدای کسی

به راه عشق همیشه یگانه جنگیدم
نکرده ام ابدا در ره اقتدای کسی

نشسته اند غزل ها به انتظار شما
نبسته ام به خدا دل به مرحبای کسی

اذان عشق به گوشم تو خوانده ای، قبلش
نداده گوشِ دلم، دل به ربنای کسی

ز نغمه های تو عاشق شدم ، خودم اما
گمان کنم شده ام ، مقصد دعای کسی


تباه میشوم از غم مثال سیگاری
که شیره ی تن او میشود فدای کسی




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

ساعت 5 و نیم می آید ، مثل خورشید پشت ابر چرا؟
گفته بودم که آخر این چادر ، روز من را سیاه خواهد کرد

نکند یکدفعه طلوع کنی پشت ابر خودت بمان آخر
هر کسی رد شود تو را دائم چهار چشمی نگاه خواهد کرد

قایمم کرده اى ز نامحرم مثل خورشید پشت سایه ى ماه
تا تو باشى, تو که پناه منى ، مهر تو کى گناه خواهد کرد

دم افطار رد نشو بانو روزه ام را خراب خواهی کرد
هر کسی دید ماه روی تو را لاجرم اشتباه خواهد کرد

قول دادیم روز اول که من و تو با همیم تا آخر
هر کسی پای تو نشسته فقط عمر خود را تباه خواهد کرد

چشمهایت شراب انگوری، شاعر چشمهای تو چه کسی است
هر کسی از تو گفته جز لب من، شرحی از سوز و آه خواهد کرد

وقت رفتن عجیب شد حالم، تا نگاهت به چشم من افتاد
دل سنگت به من بگو آیا ، فکر این بی پناه خواهد کرد؟؟؟

میر و مرشد، سماع و رقص و طرب، در سرم بی امان نوا دارند
عشقت اعجاز قرن من است، خانه را خانقاه خواهد کرد

عشق من بی‌نهایت است و عظیم، پرحرارت، یگانه ،بی مانند
از خدا هم اگر سوال کنی خود او را گواه خواهد کرد

کاش می شد که لحظه ای کوتاه تو بخوانی تمام حرفم را
بوسه ای از لبان تو آیا.. گونه را بوسه گاه خواهد کرد؟؟؟



برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

بی تاب تر از موجم و آشوب تر از باد
از دیده برون رفته، مگر می رود از یاد؟

هر سو نگرم خاطره ای آه خدایا
فریاد از این رایحه، زین رایحه فریاد

هیهات که این درد نفسگیر دلازار
آشوب عجیبیست که در سینه ام افتاد

من عشق طلب کردم و ایزد به جوابم
معشوقه خارا دل و اندوه به من داد

«اندوه» گرانی که هماره به برم ماند
«معشوقه» تلخی که نماند و نکند یاد

شیرین شده ای وُ به دل خسرو نشستی
این جمع چه دانست ز تنهاییِ فرهاد

یک لحظه نظر کرده و عمریست خرابم
ویرانى دل از تو بود خانه ات آباد



برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

افطار با خرما نخواهم کرد چون که
لبهای تو طعم عسل دارند بانو


با دست وا کردی گره از زلف ! دیدی !
پیچیدگی ها راه حل دارند بانو ..

دست و دلم لرزید از جادوی چشمت
لبهایتان حکم گسل دارند بانو

حالا که سهم من شدی شب منقبض شد
این لحظه ها با من جَدَل دارند بانو

با من سخن گو ، با کنایه ،رمز، ایهام
لبهای تو ضرب المثل دارند بانو!

می ریزم این دنیا و مافیها به پایت
این وعده ها مرد عمل دارند بانو

من از زبانت شعر نو را دوست دارم
مردم اگر شیخ اجل دارند بانو

باید که فکری کرد وقتی بی قراری...
این چشم ها ضرب الاجل دارند بانو

اقمار دور چشم هایت دل فریبند...
چشمان تو حکم زحل دارند بانو

چشم و دلم وصف نگاهت را شنیدند
قصد خرید در محل دارند بانو ...

عاشق -بله- کور است اما چشمهایم
در خود شما را لااقل دارند بانو

پیمان لبهای من و تو ماندگار است
عهدی که از روز ازل دارند بانو

قطعا مسلمانی نمیدانم چرا پس
چشمان تو لات و هبَل دارند بانو...

این دستهای خسته‌ی بیمار عشقت
گویی دوا را در بغل دارند بانو

وقتی نباشی این درختان صنوبر
در چشم من حکم دکل دارند بانو





برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

همچون لباس کهنه که پا مال می شود
از دست ِ چشم های تو افتاده ام زمین

بر روی شانه هام گرفتم تو را ... نرو
حالا که من به جای تو افتاده ام زمین

عاشق شدم.. تو حوصله اش را نداشتی
دیوانه ام ... برای تو افتاده ام زمین

مانند ذره ای که تکانی ز پیرهن
من بارها به پای تو افتاده ام زمین

چون بی هوا به عشق تو باران شدم ... ببین
هر قطره در هوای تو افتاده ام زمین

چون چینی شکسته من از دست رفته ام
وقتی که با صدای تو افتاده ام زمین

باران شدم دوباره ببارم برای تو
گویی که با دعای تو افتاده ام زمین

باران بهانه است من از دست رفته ام
هر قطره ام فدای تو "افتاده ام زمین"

پیش از نماز گوشه ی چشمت نشسته ام
تا موقع ادای تو افتاده ام زمین

همچون بهار مصر که رنگ خزان شده
با لطف کودتای تو افتاده ام زمین




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

دل بیچاره می ترسد بگیرد دست دلبر را
دلش با اوست یا می خواهد آن دلبند دیگر را

بسیجی وار می بازد میان عشق بازی جان
ولیکن باز خواهد کرد بهرعشق معبر را

ولی گاهی ندارد چاره چون ایران و آرژانتین
فقط شاید بیابد صفحه ی فیسبوک داور را

شده سرگشته بین نسل های سوخته،آخر نمی داند
برنزاژ است یا خورشید سوزانده تن و سر را

تمام نقدهای سینما را خوانده اما باز
نمی خواهد بفهمد کام تلخ شام آخر را

دلش را بسته بر زلف نگاری که نمی داند
تفاوت های بسیار است مرغ عشق و کفتر را

چو یوسف مانده درمانده میان عشق و نامردی
چگونه حل کند در خود غم گرگ و برادر را

گمانم تازه فهمیدم چرا ماران نمی خوردند
سر بی مغز این ضحاک بی درد ستمگر را

دلی که فارغ از عشق است شیرینی نمی داند
و ماران هم نمی خواهند این جانسوز اخگر را

دلش با دیگری دستش به دستان نگارش بود
خیانت پیشه ای کز یاد برده عهد و باور را

مسلمان زاده ای بود و نمی دانست این کردار
نه تنها نا مسلمانی است حیران کرده کافر را

چه خوب و بد بدون عشق ممکن نیست دنیایم
و من تا زنده باشم دوست دارم این پیمبر را

از این غم آنچنان بیگانه گشتم من از این دنیا
به چشمم دیده ام هر روز من صحرای محشر را

بدنبال تو پابرجا چونان پرگار می گردم
چو طفلی که نمی داند کجا گم کرده مادر را




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

از بس که به لب نام تو را مز مزه کردم
گفتند طبیبان مرض قند گرفتم

هر پیر طریقت که به زنهار سخن گفت
نه حرف شنیدم و نه من پند گرفتم!

از خاک مرا کندی و بر بام نهادی
پیش تو من احساس دماوند گرفتم

گفتند طبیبان که دگر نیست مداوا
تا آنکه دلم را ز تو پیوند گرفتم

آنقدر که روی تو پراز عشوه و ناز است
بهر رخ زیبای تو روبند گرفتم

انقدر دلم تنگ شد و تنگ شد و تنگ
طوری که به اجبار کمربند گرفتم

من بهر خریداری مهر تو ز حافظ
شش دانگ بخارا و سمرقند گرفتم

بر عشق تو دلواپس و در جنگ دلاور
این خصلتم از لطفعلی زند گرفتم

گفتند که از عمر به قدر نفسی هست
آن یک نفسم را زخداوند گرفتم

بازار بتان که همه در قبضه ی چین است
همزاد تو را حدس بزن چند گرفتم ؟

تا چشم حسودان تو از کاسه درآرم
سوغات ز چین وعده زدربند گرفتم

از پای فتادم و تو ای کاش بدانی
من نام و نشانت به چه ترفند گرفتم

هی عشق نثار تو شد و هیچ ندادی
خمس طلبم را ز تو لبخند گرفتم

گفتند و نوشتند که تو عین بهاری
من رد بهار از دل اسفند گرفتم

دیدم که رسیدن به وصال تو محال است
یک دختر زیبا به تو مانند گرفتم

از اصل رسیدن به بدل فرض محال است
کی می شنوی دل ز تو دلبند گرفتم

my love ! Can I choose living in the near you
حتی هتل و جا توو نیوزلند. گرفتم

رفتیم و رسیدیم ز ایمان به در کفر
این لعبت خود در ره تایلند گرفتم

ممنون سر ذوق امدم و حال خوشم را
از لطف شما جمع هنرمند گرفتم



برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

در گیر و دار وسوسه اعجاز کردی و...
با یک نگاه حرف خود آغاز کردی و...
گلبرگ های غنچه لب باز کردی و...
اطناب ناز خواستم ایجاز کردی و...

در پیش چشم های خود از دست می روم

گفتم هزار مرتبه برگرد و ... آخرش
شد سبزِ برگهای تنم زرد و ... آخرش
چشمت مرا اسیر خودش کرد و ... آخرش
مانند شمع سوختم از درد و... آخرش

در پیش چشم های خود از دست می روم

دلگیرم از تمام نبودت ولی برو
می میرم از نبود وجودت ولی برو
من مست لحظه های ورودت ولی برو
در گوش من نشسته سرودت ولی برو

در پیش چشم های خود از دست می روم

از باده نگاه تو سرمست آمدم
هر جا که چشم های بنشست آمدم
من از عدم به لطف تو در هست آمدم
مانند لحظه ای که روی دست آمدم...

در پیش چشم های خود از دست می روم

این آمدن مراد دل خسته ام نبود
باز آمدی برای دل بی کسم چه سود
یک دم نگاه کن به من از پشت ابر دود
سیگار لعنتی شده جاگیر عطر عود

در پیش چشم های خود از دست می روم

از دست رفته ام به تپش های عاشقی
قدری بمان نه تا دم مردن، دقایقی
تو آن عزیز کرده ی معصوم سابقی؟؟؟
وصف تو بی وفاست خودت هم موافقی؟؟؟

در پیش چشمهای خود از دست می روم




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

باید به احساس خودت خندیده باشى
وقتى که از یار خودت رنجیده باشى

دل داده ای به عشق دیگر مثل این است
که میوه را از باغ مردم چیده باشی

از بخت بد! یار خودت را در دل پارک
همراه یک مرد غریبه دیده باشی

هی منتظر باشی خبر اما نیاید
از رفتن بی موقعش ترسیده باشی

صهبا رحیمی تا تشت رسوایی بیفتد از سر بام
با خشم سر بر دیوار غم کوبیده باشی

از بخت تیره در مسیری گرد و دوار
یک عمر هی دور خودت چرخیده باشی

در اوج درد و بی کسی خود را میان
یک پیله از حجم کسی پیچیده باشی

از خود برانندت به جرم عشق بر گل
بی آنکه حتی غنچه ای بوییده باشی

هی از برادر زخم خوردی و سرانجام
چیزی نگویی و فقط بخشیده باشی

ای کاش در باغی که نامش زندگانی است
گلهای شادی را عزیزم چیده باشی

ای کاش می شد بشنوم در بزم عشاق
مانند شمس و مولوی رقصیده باشی




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه

بین paper ها پی دلدار خود بودم، ولی
بین مکتب عشق من مشق الفبا می نوشت

در همان مکتب ولی افسونگری شد شیوه اش
بسکه از هر چیز و هرکس بود زیبا می نوشت

شیوه اش افسونگری ،مویش قلم، بر روسری
نسخه های دلبری را چون اطبا می نوشت

رازها در سینه ام محفوظ بود اما نگار
حرفهایش را عیان میگفت و رسوا می نوشت

از همان مکتب به علم دلبری شد مجتهد
مرجعم بود و برای عشق فتوا می نوشت

کل مکتبخانه دل دادند و دین بفروختند
بهر استفتاء آنها، حکم تقوا می نوشت

هر چه پاسخ بود در دل داشت اما و اگر
در جواب پیروانش باز آیا می نوشت

تا کسی او را نیابد بین اشعار کتاب
گاه نام خویش ویس و گاه لیلا می نوشت

تا کند خون بر دل جمعیت عشاق خود
مینشست و در کتابش از وصایا می نوشت

از دل دیوانه ام میخواست تا آدم شود
تا که شد آدم دلم ، از طعم حوا می نوشت

او خودش یوسف جمال و نیک سیرت بود و باز
از نگار دیگری آن ماه سیما می نوشت

رازهایی با منش بود و نگاهش بر دلم
گاه پنهان می نوشت و گاه پیدا می نوشت

خون به دل ، اشکم به چشم و آه بر لبهای من
کاش بر این درد هجران او مداوا می نوشت

گرچه استاد تواضع بود، در جای خودش
وصف چشم خویش را همواره شهلا می نوشت

مردگان عشق را با یک دم احیا می نمود
در میان دفترش باز از مسیحا می نوشت

تا کند فرهاد مجنون را گرفتار و پریش
قصه ای از " جوش شیرین بهر نانوا "می نوشت

گرچه خود استاد رسوا کردن عشاق بود
باز هم از نامرادیهای دنیا می نوشت

نامرادیهای دنیا حکمش ابزار است و بس
طعنه هایش را به من اینجا و آنجا می نوشت

چشم عشقم کور بود و اشتیاقش را ندید
نازنینم سالها با جنگ و دعوا می نوشت

مشق هایش شد تمام و فصل paperها رسید
من که او را یافتم از رسم حاشا می نوشت

گر چه دیوارش بلند است رسم حاشایی ولی
تا که دل فهمد زبانش، صد خدایا می نوشت

دیر جنبیدم گمانم داد یادم را به باد
چشم پوشید از گذشته، بهر فردا می نوشت

دل شکستن رسم گشته بین مکتبخانه ها
شیشه سرمشق است و او از سنگ خارا می نوشت




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید

  • گروه ادبی بداهه