گروه ادبی بداهه

کلیه حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به گروه ادبی بداهه است.

استفاده از اشعار وبلاگ بدون ذکر منبع شرعاً حرام و قانوناً جرم می باشد.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
گروه ادبی بداهه ... صفحه ما در اینستاگرام 0bedahe0 ... برای دریافت برنامه جلسات شعر، کلمه بداهه را به 50002460650 ارسال نمایید

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

از بسکه شیرین می شود هر جا که هستی
انگور ارزان می شود هر جا که هستی

شهد و شکر ،حلوای تر می ریزد آنجا
خرما فراوان می شود هر جا که هستی

تا من هوس کردم بچینم از لبانت
یک بوسه، باران می شود هر جا که هستی

یا نه ز بس دلخواهی و دلداده داری
پس بوسه باران می شود هر جا که هستی

از بسکه مجنون دور لیلایم زیاد است
فکرم پریشان می شود هر جا که هستی

یک روز گر بوسه ز لعل تو نگیرم
آن روز زندان می شود هرجا که هستی

گشتی تمام فکر و ذکر من تو بانو
هر کار آسان می شود هر جا که هستی

تا با تو ام خوابی به چشم من نباشد
هر شب چراغان می شود هرجا که هستی

در خاطرم تا یاد لبخند تو آید
طبعم غزلخوان می شود هر جا که هستی

وقتی نگاهم می کنی با گوشه ی چشم
آنجا گلستان می شود هر جا که هستی

عالم همه محو تماشای تو هستند
آیینه بندان می شود هر جا که هستی

وقتی که می خندی به من دور لبانت
انگار قندان می شود هر جا که هستی




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

این بغضها که نیمه ی شب ، آه می شود
عقلم ز عمق فاجعه آگاه می شود

آهی که در تمام تنم رخنه کرده است
با اشک های سرزده همراه می شود

اشکی که قطره قطره مرا ذوب می کند
هر دم قرین به ناله ی جانکاه می شود

آن ناله ای که دست دلم را عیان کند
تا نوبت تصوّر این ماه می شود

ماهی که در سیاهی شب می درخشد و
روشنگر نهایت هر راه می شود

راهی که پر ز سختی و رنج و ملامت است
جای سراب،
سر به سر از چاه می شود


چاهی که گرچه تنگ و عمیق است و پرخطر
لبریز از جماعت گمراه می شود

جمعیتی که شامل خرد و جوان و پیر
حتی وزیرجنگ و خود شاه می شود

شاهی که گفته راه فراری ز عشق نیست
عقلم نهیب زد، که "بالله می شود!"

یک خط اگر نویسم از آن جلوه ی رُخش
آن شاه بیت و این غزل هم ماه می شود

ای کاش حرف عقل به کرسی نشسته بود
این راه عاشقیست ،که گمراه می شود




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

ای آخرین سلاله زهرا تبارها
ای وارث شکسته دل ذوالفقارها

کاری برای اینکه بیایی نکرده ایم
باید که توبه کـرد از این انتـظارها

بی تو تمام باغ دلم غصه بار داد
افت زده به بار عمل بی تو بارها

باید پیاده راه بیفتم به سمت تو
همسوی قبله نیست مسیر قطار ها

"یا بن الحسن فدای شما جان و زندگیم"
ما واقعا کجا و کجا این شعارها

ماهی به جز تو من که ندارم ولی شما
داری شبیه من به گمانم هزار ها

تو فکر جمع کردن یاری برای خود
من فکر جمع کردن سکه- دلارها

حالا که نیست غیر گنه در بساطمان
جان میدهیم پای شما، ما ندارها




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

معلمی که شب امتحان سوال فروخت
و عالمی که خودش را به خط و خال فروخت
و پهلوان که وطن را به یک مدال فروخت
منی که فال خریدم کسی که فال فروخت

برای لقمه ی نان می شود چه ها که نکرد

کسی برای گدایی چه ناله ها می کرد
کسی به شانه خود بار جابجا می کرد
کسی کنار مغازه فقط صدا می کرد
کسی به منبر مسجد خدا خدا می کرد

برای لقمه ی نان می شود چه ها که نکرد

صدای داد کسی در پیاده رو گم بود
بساط مختصرش، جنس دست دوم بود
و چشم او به خرید زیاد مردم بود
نگاه خسته او لایق ترحم بود

برای لقمه ی نان می شود چه ها که نکرد

فروخت عاقبتش را، چه بد رقم می خورد
غذای پر شک و شبهه که بیش و کم می خورد
برای چند هزاری ، چنان قسم می خورد
و هر کسی سر این سفره بود سم می خورد

برای لقمه ی نان می شود چه ها که نکرد

و کودکی که ز سرما به دست، ها میکرد
به پشت کوچک خود، بار جابجا میکرد
به سرنوشت غمینش نگاه تا میکرد
برای رستن از این زندگی دعا میکرد

برای لقمه ی نان می شود چه ها که نکرد

یکی شبانه بدزدد ز بـام یا دیـوار
یکی نکرده قناعت به سود خود در کار
یکی نزول ستاند یکی به صد اطوار
یکی دروغ بگوید به کار خود هر بار

برای لقمه ی نان می شود چه ها که نکرد

چه بی حساب دِرو کرد و در حساب گذاشت
و هر چه کرد خودش پای انقلاب گذاشت
خودش درست شد و خانه را خراب گذاشت
خدا برای همه حق انتخاب گذاشت

برای لقمه ی نان می شود چه ها که نکرد




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

تو با منی و دلت جای دیگری گیر است
و در نفس نفس من هوا چه دلگیر است

صدا صدای جدایی صدا صدای فراق
میان قلب من انگار زخم شمشیر است

بیا دوباره کنارم بیا و مرهم باش
نه آن زمان که بمیرم نه آن زمان دیر است

به نغمه های نگاه تو مبتلا شده ام
شراب نرگس مستت مثال اکسیر است

قبول کن که کنارت غمی ندارم من
گمان کنم که دلت از کنار من، سیر است

بگشته خیره نگاهت ولی چه بی معناست
شده حواس تو پرت دلی که درگیر است

اگر که صحبتی از عشق بین ما باشد
مگو که بحث ته ِ دیگ و بحث کفگیر است




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

سودا زده ی طره ی جانانه ی یاریم
ما خاک نشینان در خانه ی یاریم
باک از شرری نیست که پروانه یاریم
دیوانه ی دیوانه ی دیوانه ی یاریم

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

ما عبد و غلام پسر بوالحسن هستیم
تنها نه محرم! همه دم در محن هستیم
در داغ فراقش چو اویس قرن هستیم
کوری همه طعنه زنان لطمه زن هستیم

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

ما گریه کنان حرم آل عباییم
ما سینه زنان پسر شیر خداییم
ما لطمه زن روضه ذبح ز قفاییم
عمریست سگ کوی علی مرتضاییم

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

هر دم به سلام پسر بوالحسن هستیم
نوکر به خدام پسر بوالحسن هستیم
عاشق به مرام پسر بوالحسن هستیم
محتاج قیام پسر بوالحسن هستیم

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

حساس حسین(ع) است که چشمم پر اشک است
خشکیده لبانم، دلم در پی "مشک" است
ای کرب و بلایی مداماً به تو رشک است
شش گوشه بدیدی و دلت خوش که نشکست

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

آنکس که دلش را نسپردست بداند
هم آنکه غم عشق نخوردست بداند
آنکس که نشد شیعه و مُردست بداند
هم آنکه ز دین بوی نبردست بداند

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

مارا بزن ای حرمله تاخیر میانداز
بر حنجر شش ماهه ولی تیر میانداز
بر گردن این قافله زنجیر میانداز
یارب دل دیوانه به تدبیر میانداز

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

ما گریه کن داغ یتیم حسن هستیم
در باغ حسین مست شمیم حسن هستیم
ما جیره خور خوان کریم حسن هستیم
دیوانه و شیدای قدیم حسن هستیم

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم"
ترسی به دل از غربت ایام نگیریم
جز از لب پیمانه تو کام نگیریم
عیب است که مجنون حسن نام نگیریم

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!

دلسوختگان حرم کرب و بلاییم
شاهیم به عالم که در این خانه گداییم
سرمست ز میخانه صهبای ولاییم
زنجیرزنان پسر فاطمه ماییم

دیوانگی ما به کسی ربط ندارد!




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

و من سراغ لبت از انار می گیرم
و در هوای صدایت قرار می گیرم
سراغ عطر تو را از بهار می گیرم
به رقص آمده طبعم، سه تار می گیرم

چه کرده با منِ بیچاره دادخواهی من؟

خدا کند که انار دلت ترک نخورد
و جز بدست خدا، صبر تو محک نخورد
و زخم سینه ات از دوستان نمک نخورد
اگر به خانه ی تو راه قاصدک نخورد

که باخبر کندت از من و تباهی من؟

من از سکوت لبانت خوشم به لبخندی
تویی که مظهر زیبایی خداوندی
تو آبروی عسل، حبه حبه ی قندی
ولی عزیز دلم بی وفا شدی چندی

گناه چیست مرا غیر بی گناهی من؟

اگر تو قافیه باشی و غم ردیف شود
تمام قافیه ها پشت هم ردیف شود
و صبح آمدنت پا قدم ردیف شود
درون سفره ی من صد قلم ردیف شود

تمام حادثه ها می شود گواهی من

اگر کنار تو بودم دلم نمی لرزید
و وقت نامه نوشتن قلم نمی لرزید
به یک نگاه ، همه حاصلم نمی لرزید
نبود لحظه خلقت، گِلم نمی لرزید

شبیه بم شده آمار بی پناهی من

تویی که برق دو چشمت شکوفه های انار
تویی که یاد تو هرشب به خواب من تکرار
تویی که ناز و ادایت به دل شده انبار
ترحمـی بنما و مده مرا آزار

نخواه کج بشود راه سربراهی من

کمی سکوت نوشت و چو ساخت قافیه را
رسیدی و دل سرگشته باخت قافیه را
ولی به سرخی لبها نباخت قافیه را
درون سینه غمی بود و تاخت قافیه را

امان ز عاجزی شعر و عذرخواهی من

به تار زلف سیاهت نواخت قافیه را
و یاد لحظه وصلت گداخت قافیه را
و جز به شوق نگاهت، نساخت قافیه را
شناخت هر که تو را پس شناخت قافیه را

به عاقبت تویی منزل بر این دو راهی من

در آسمان نگاهم ستاره ای کافی ست
برای مؤمن عشقت اشاره ای کافی ست
که گفته است تو را یادواره ای کافی ست؟
و رهن کامل قلب اجاره ای کافی ست

که قلب بی تو شود طبل رو سیاهی من

دلم به سادگی اش گشت مبتلا و سپس
نمود حال من این راز، برملا و سپس
یکی میانه ی میدان زد این صلا و سپس
تمام قد دهمش پاسخ بلی و سپس

نوشته "عشق" کسی روی برگ کاهی من


دلیل روشنی دل تویی مه ماهان
دعا به وصل تو دارم به هر سحرگاهان
بترسد این دل عاشق ز چشم بد خواهان
ز شرم بوده اگر رخ نموده است پنهان

که "بهمن" تو نگون کرد " تخت شاهی" من




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

افتاده کسی وقت سحر گوشه ی دیوار
چسبانده سر و گوش به هر گوشه ی دیوار
آینده ندیده است مگر گوشه ی دیوار
بی کس شده و گشته جگر گوشه ی دیوار

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است
احوال دل مضطرب و مست چنین است
بالا بروی یا که شوی پست چنین است
پایان ره رفته به بن بست چنین است

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

حیران شده ام در عجب از سطل زباله
پیدا کند او نان شب از سطل زباله
حال دل او را طلب از سطل زباله
افتاده محبت عقب از سطل زباله

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

مجموع همه دار و ندارش شده حسرت
صبحانه و هم شام و نهارش شده حسرت
بغضی به گلو بسته و کارش شده حسرت
استاد به عشق است و نگارش شده حسرت

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

مردم ز کنارش همه سرگرم عبورند
خیره نگهش کرده به حالات غرورند
نابودی او دیده و انگار که کورند
این شهر عجب بر غم هم نوع صبورند

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

روزی که خودش "خسروشیرین دهنان" بود
از کوه دلش کبر و غروری فوران بود
ای کاش به امروز خودش هم نگران بود
چشمش به کجا از پی دست دگران بود

آرام قدم می زنی انگار نه انگار ...

افتاد دوباره گذرت بر سر راهش
دیدی که به دستان تو خیره ست نگاهش
می خواست که یک شب بشوی پشت و پناهش
با خنده کمی کم کنی از غصه و آهش

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

با طعنه گذشتی ز کنارش ، تو به هر بار
گویا که شده بر تو و بر جامعه سربار
یا اینکه تو شاه هستی و او خادم دربار
نشنیده ای از دل کشد او اه شرر بار

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...


او در پی روزی ست چه مردانه، ولی تو ...
دنبال غذایی ست فقیرانه ، ولی تو ...

محتاج نگاهی ست کریمانه ، ولی تو ...
تا که نرود دست تهی خانه ، ولی تو ...


آرام قدم می زنی انگار نه انگار ...


انگار کسی منتظر دیدن او نیست
جز پیرهن سرد هوا بر تن او نیست
صد پشت غریبه اند و هم میهن او نیست
برگردن او نیست که بر گردن او نیست

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

رنجور و پر از چین و چروک است صدایش
شرم از زن و فرزند بیانداخت ز پایش
یعنی نکند کرده خداوند رهایش
می رفت "شبان" وار به قربان خدایش

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...

کوهی شده روی دلم انگار تلمبار
چشمم خجل از دیدن این صحنه غمبار
قلبم بزند بر سر این عقل بسی جار
فرموده به ما دخت نبی: "جار ثم الدار"

آرام قدم می زنی انگار نه انگار...




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

مغز و قلم و حرف و سخن یخ زده امروز
حبس است نفس بس که دهن یخ زده امروز

لرزان شده این قلب ز سرمای هوایش
این قافیه ی شعر خفن یخ زده امروز

از وزن نگویید که شرمنده ترینم
آن فِعل و فَعَلتُ ، فَعَلَن یخ زده امروز

عاشق که شود سرد نگارش رود از دست
گُل گشته فراری چو چمن یخ زده امروز

دل بس نگران از پی آهوی در و دشت
سرد است هوا دشت و دمن یخ زده امروز

گرمای حضور تو مرا عین نیاز است
از بس همه جای دل من یخ زده امروز

ای یار مرا تنگ در آغوش خودت گیر
بی تو همه اعضای بدن یخ زده امروز

جز " ما " شدن امروز نباشد ره دیگر
این واژه " تو" واژه " من " یخ زده امروز

می خواستم امروز به سمت تو بیایم
اما چه کنم ریل و ترن یخ زده امروز

برگردن من نیست اگر یخ زده ایران
پاریس . دوسلدورف و وین یخ زده امروز

گر یخ زده عالَم ، اشکال در این است
گرمای بخاری پکن یخ زده امروز

باکم ز اجل نیست ولی کاش نیاید
سنگ لحد و قبر و کفن یخ زده امروز




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه

تا اطّلاع ثانوی تعطیل کردم
از تو سرودن، شعرهای عاشقانه

با این همه عشقی که من خرج تو کردم
هیهات! فکر رفتنی تو، بی بهانه

از بخت و اقبالم ننالم ، نا ندارم
تا رو کنم با من چه ها کرد این زمانه

اصلا بیا! باشد! تویی علامه ی دهر!
من هم اسیرت با نگاهی جاهلانه

من لحظه لحظه دل به فتوای تو دادم
تو دم به دم دستور حکم ظالمانه!!

گاهی تلنگر میزند قلبم به عقلم :
" حیف از تو! حیف از این فضای شاعرانه"

ناممکن و سخت است بودن زیر یک سقف
با این ادا اطوارهای بچه گانه

بر جای جای دفتر شعرم تو هستی
ترجیع بند و مثنوی، قطعه، ترانه!

حالا من و یاد آوری خاطراتت
حالا تو داری میروی، ناباورانه-

اشکم شده جاری و قلبم بیقرارت
احساسم از آبی شده نیلوفرانه

این با تو بودن داده کم کم کار دستم
طبعم شده لبریزِ احساس زنانه

قهرم ولی جدی نگیر و مثل سابق
احوال پرسی کن صمیمی، بی بهانه

من مطمئنم بعد آن عصرانه تلخ
هی می کشد آتش به قلب تو زبانه...

باشد خیالت تخت هر چیزی که گفتی
تا آخرم عمرم بماند محرمانه

لک زد دلم یک لحظه چون آمد به یادش
آن خنده های قاه قاه جاودانه

یادت می آید توی جنگل های گیلان...؟!
با هم وَ شعر "باز باران با ترانه..."؟!

میخواستم طردت کنم، بی مهر باشم
این شعر اما شد دوباره عاشقانه!




برای مشاهده چگونگی شکل گیری شعر اینجا کلیک کنید.

  • گروه ادبی بداهه